atimon

تا الان تو دفتر مینوشتم، یه دفتر، دوتا، سه تا.....یه نفر گفت توهم هستی!.. بیان .. شاید تو آخرین دفترم شدی!

atimon

تا الان تو دفتر مینوشتم، یه دفتر، دوتا، سه تا.....یه نفر گفت توهم هستی!.. بیان .. شاید تو آخرین دفترم شدی!

دلم نمیاد دلنوشته هامو تو یه دنیای بی در و پیکر رهاشون کنم، ولی از یه طرف هم میگم بذار برن و واقعا رها بشن.

آخرین مطالب

بابابزرگ...

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۹ ب.ظ

بهش گفتم هروقت میری دیدن بابایی دس خالی نرو، شده یه شکلات از جیبت درار و نصفش کن،  بگو شکلات خوردنم با شما میچسپه!

گفت خیلی عجیبه مامان، من و بابایی جاهامون عوض شده تو این ده سال!

همیشه دوس داشتم بابایی بیاد خونه و برام شکلات بیاره، الان دیگه باید خودم براش ببرم.

بعضی وقتا بچه ها حرفایی میزنن که آدمو بفکر میندازه!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۰۵
ati mon

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی